آقا امیر حسین آقا امیر حسین ، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

گل پسر قند عسل

25 ماهگیت مبارک کوچولوی قشنگم

1393/3/2 1:42
339 بازدید
اشتراک گذاری

25 ماهگیت مبارک عسلم.باورش برام سخته ولی تو 25 ماهه شدی. ماشالا محبت

یادم میاد یه روزی حتی نمی تونستی درست دست و پاتو تکون بدی و اون قدر کوچیک و حساس بودی که همش می ترسیدم  آسیب ببینی.

هستی مامان ، تو قرار بود روز 4 اردیبهشت به دنیا بیای اما شب 2 اردیبهشت دیگه تکون نمی خوردی و ورجه وورجه نمی کردی، منم حالم خوب نبود واسه همین فرداش با مامان جون و دایی احسان و عمه الهام(دختر عمه مامان) رفتیم بیمارستان . وقتی بهم گفتن باید همون روز عمل بشم خیلی ترسیدم . بابا سعید یاسوج بود . بابا جون تهران بود . دایی احمدرضا شهرکرد سربازی بود. پدرجون ، مادر جون ،عموها و عمه هم شیراز نبودن. از فامیلای درجه یک فقط مامان جون و دایی احسان و عموصادق شیراز بودن البته خاله و عمه من اونجا کنار مامان جون بودن.

اصل کار بابا سعید بود که وقتی شنید با سرعت وحشتناک خودشو رسوند شیراز.محبت

تمام مدت عمل هوشیار بودم و فقط بی حسم کرده بودن. وقتی تو نازدونه به دنیا اومدی پرستارا پیچیدنت توی یه پارچه سبز و دورت حلقه زدن. هرکی یه چیزی می گفت:

- وااااای چه خوشگل و مامانیه.

- مثل مامانشه ها.

- بخورمت نی نی خوشمزه.

من بی تاب بودم که ببینمت و چشمام آرزوی دیدنتو داشت اما پرستارا ولت نمی کردن. بالاخره دکتر سیدی (متخصص بی هوشی) تو رو از دست پرستارای مهربون بیرون کشید : بذارید این گل پسر رو ببرم پیش مامانش.

وای که فقط خدا می دونه چه لحظه استثنایی و محشری بود.

تو رو گذاشت روی سینه من. تو قشنگ ترین بچه دنیا بودی . گونه هات گل انداخته بود و قرمز شده بود. با چشای درشت و سیاهت معصومانه منو نگاه می کردی. لباتو تکون میدادی و با یه صدای ریز و قشنگ می خواستی با من حرف بزنی. دستای کوچولوت آروم توی هوا تکون می خورد. 

 باورم نمی شد موجودی به اون زیبایی و دلپذیری نی نی من باشه . غرق حیرت ، شعف و ترس بودم: خدایا یعنی می تونم مامان خوبی براش باشم.

می خواستم یه روز قبل از تولدت ناخن هامو که همیشه بلند میذاشتم کوتاه کنم که وقت نشد . واسه همین جرات نمی کردم بهت دست بزنم فکر می کردم نکنه آسیب ببینی. آروم با نوک انگشتام نوازشت می کردم. دکتر سیدی دستای کوچیکتو گرفت و گونه های مامانو نوازش کرد و گفت : سلام مامان ، من امیرحسینم ، دستای منو بگیر.

گفتم : میترسم اذیت بشه.

گفت : هیچ بچه ای پیش مامانش اذیت نمیشه.

دستاتو گرفتم . خدایا چقدر لذت بخش بود. دیگه دلم نمیومد رهاشون کنم.  اما تو باید میرفتی و بعد دوباره میومدی کنارم. 

حتی نمی تونم یک صدم احساسمو بیان کنم. انگار برای اولین بار روی زمین معجزه اتفاق افتاده بود. انگار خارج از مدار زمان و مکان سیر می کردم. 

الحمد لله رب العالمین 

نفسم شما ساعت 3 و 45 دقیقه روز 2 اردیبهشت 1391 در بیمارستان دنای شیراز زیر نظر دکتر مهناز پاک نیت که  فوق العاده مهربون و عزیز بود و قبلا استاد بابا سعید بودن به دنیا اومدی و چشم همه ما رو روشن کردی. عاشقتم     طلا پسرم.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)