ببه باقالا
داشتم ظرف می شستم و گل پسر هم مثل همیشه مشغول بازی با ظرفای ادویه بود و باز هم مثل همیشه هر 30 ثانیه به خودش تذکر می داد : بسائل مامان زهرا دست نزن. نمی دونم چطوری ولی کل ظرفا افتادن زمین.
من :
گل پسر :
ظروف ادویه :
بدو رفته پیش بابا سعیدش و گفته : مامان زهرا باز ناراعت شد.
باز هم خدا رو شکر.
یه مدته تا به قند عسل آب میدیم بخوره بقیه اش رو میریزه رو زمین اونم با یه سرعتی که ما دهنمون باز میمونه. تازگی ها یاد گرفتم از لحظه ای که لیوان دستش میدم یه بند میگم : وای چقدر تشنمه هر چی رو نخوردی بده من بخورم.
دیروز در جریان همین پروژه لیوان پر آب رو جلوی صورتم گرفته و با افسوس میگه : مامان زهرا دیگه آب ندارم.
چند وقت پیش با چشمای خواب آلود گریه می کرد و می گفت :ببه باقالا می خوام .بالاخره بعد از تلاش فراوان فهمیدیم منظورش بره ناقلاست.
فدات بشم الهی خوشمزه مامان. خدایا شکرت به خاطر این نازدونه شیرین زبون.