آقا امیر حسین آقا امیر حسین ، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

گل پسر قند عسل

این روزها

پسرک شیرینم ماشاءالله به این همه شیرین کاری و خوشمزگی.گلکم این روزا این قدر تند تند و پشت سر هم کارا و حرفای جدید داری که مامان و بابا رو حسابی متعجب و ذوق زده می کنی.اون قدر کارات زیاده وقتی موقع نوشتن میشه مامان زهرا قاطی می کنه و نمی دونه چی بنویسه. جدیدا چشای خوشگلتو ریز می کنی، سرتو یه ور می کنی،لبخند می زنی و میگی : سیب. یعنی مامان باید از شما عکس بگیره. بعد هم بلافاصله دوربین رو میگیری و می خوای از مامان عکس بگیری. و از بابا سعید و از زمین واز آسمون و از همه چیز. به دایی محمد میگی : دایی امن ، وقتی میریم مسجد آخر صلوات به جای محمد-صلی الله و علیه وآله- میگی :دایی امن. هر جا هم تسبیح میبینی باید حتما بندازی دور گردنت.توی مسجد محل ت...
21 فروردين 1393

شکرانه

شب از نیمه گذشته و تو پلک های نازنینتو روی هم گذاشتی. منم خسته ام اما خواستم قبل از خواب بنویسم. بنویسم : خدایا شکرت. شکرت به خاطر وجود نازنین امیرحسینم که بالاترین لذتها یعنی لذت مادر بودن رو به من چشونده. شکرت خدایا ، هزار هزار بار شکرت. من چه خوشبختم که تو رو دارم ، تو که به ثانیه هام رنگ سعادت دادی. دوست دارم عزیزم . فدای خنده های شیرینت ، وقتی می خوابی چقدر دلتنگت میشم . ...
17 فروردين 1393

سفرنامه کیش

ما رفتیم مسافرت. کجا؟ کیش. چرا؟ 1.تفریح  2. مامان زهرا اونجا همایش داشت. به مامان زهرا تبریک میگیم چون مقالش در isi پذیرفته شد. آقا امیر جون اونجا فوق العاده پسر نازنینی بود. بسیار جنتلمن و با ادب. از عکسش کاملا مشخصه. البته از خرید خیلی خوشش نمیومد و بیشتر دوست داشت توی مراکز خرید با بادکنکش بازی کنه و هان هان آبی سوار بشه و پفیلا و انار گلاسه بخوره. گل پسر مامان حسابی کیف کرد. مخصوصا از دیدن هواپیما که از چند روز قبل همش می گفت : آپیما ویژژژژژژ . اواخر پرواز که گوشش کیپ شده بود ،دست میذاش روی گوشش و سرشو تکون میداد و می گفت : مامان ایششش. البته انو  گوششو باز کرد. وقتی رسیدیم هتل آقا کوچولوی ما حسابی شا...
7 فروردين 1393

مرد کوچک

امیرحسینم خیلی خسته ام و یه دنیا کار هم روی سرم ریخته.هفته آخر اسفند و مشغله های خاص خودش. اما می خوام برات بنویسم . الان دو ماهه می خوام بنویسم جقدر خوشحالم که همه دندونات در اومده و دیگه واسه دندون در آوردن درد نمی کشی. خدایا شکرت. خیلی خوشحالم که پسرکم دیگه اذیت نمیشه . مامانی من دیگه مردی شدی واسه خودت. خوشحالم که گل پسر باهوشم بدون اینکه مامانش باهاش تمرین کرده باشه همه رنگا رو تشخیص میده. البته به رنگ آبی علاقه خاصی داره فکر کنم عسل مامان استقلالیه! چون از دیدن رنگ آبی حسابی ذوق می کنه و با خنده میگه : آببی . و رنگ های دیگه : قرمز : گگز نارنجی : دادنجی زرد : زد سبز : سزز سفید : سسید سیاه : ژیاه   ...
24 اسفند 1392

مادر بودن

چه حس قشنگیه وقتی به تماشای پسرک غرق خوابت می شینی و چشمای خواب خرگوشیشو آروم می بوسی. چه لذت بخشه وقتی پسرت با نگاه خندون و پر شیطنت ازت خوراکی می خواد و تو با هزار قربون و صدقه بهش خوراکی میدی و اون دست دیگه اش رو به طرفت میاره و میگه : دو تاششش . چه لحظه خوشمزه اییه وقتی پای پسرت آروم به جایی می خوره و اون خودشو واست لوس میکنه و میگه : اوخ پاش. چه حس زیباییه مادر بودن وقتی به انتظار بیدار شدن تو نازنین هستم و می دونم وقتی چشمای سیاه قشنگتو باز کنی، اولین چیزی که با صدای خواب آلود میگی ، مامانه. فدای تو گل پسرم که امروز دو تا کلمه جدید ازت شنیدم: تتو(پتو) و تشی(ترشی).  ...
14 اسفند 1392

فین فینوی مامان

کاش همه درد های دنیا به سر مادرت می نشست اما تو نازنین بیمار نمی شدی . کودکم، شب ها نفست که تند می شود اشک گونه هایم را نوازش می دهد. خوابت می آید اما نمی توانی بخوابی ، گریه می کنی و سرت را مظلومانه بر شانه ام می نهی و من در تاریکی راه می روم و برایت لالایی می خوانم. نگاهم در تاریکی گره می خورد به نگاه پدر که نشسته و غمگین ما را می نگرد . در نگاهش حرف های خودم را می خوانم: کاش این درد سهم من بود. دردت به جانم، همه می گویند سرماخوردگی که چیز مهمی نیست.شاید نباشد اما نه برای ما . نه برای قلب ما که ضربانش با خنده ها و گریه های تو تنظیم می شود.یا من اسمه دواء و ذکره شفاء. پسرک فین فینوی من وقتی که کلاه سر خودش می گذارد! ...
6 اسفند 1392