تقدیم به زلالی آب و صبوری سنگ
وقتی از همه دنیا خسته می شوم و دلزده.
وقتی بی پناهم و آزرده.
وقتی دلم می خواهد کسی عمیق و بی انتها دوستم بدارد عجیب دلم تنگ می شود که سر بگذارم بر زانویش و با نوازش دستانش تا اوج بی دغدغه گی ها پرواز کنم.
آغوشش چقدر مهربان است و امن. انگار هر چه بهارهای زندگیت بیشتر می شود و پاییزهایش افزون ، بیشتر دل تنگ بی دغدغه گیه آغوشش می شوی.
مادرم را می گویم همو که به زلالی آب است و به صبوری سنگ.
مامان مثل همیشه با حوصله خاص خودش مشغول بازی با امیر حسین بود و به کارهاش هم می رسید. گل پسر من هر چند دقیقه از ته دل می خندید و می گفت :مامان جون جونی.
من مثل همیشه مبهوت این همه حوصله و سلیقه بودم و این که چطور مامان با این همه مشغله های خونه و خارج از خونه هر روز هم کارهاشو انجام میده و هم طوری با پسرک بلای من بازی می کنه که تبدیل به بهترین همبازی اون شده.
یهو پرسیدم : مامان وقتی ما بچه بودیم هم همین قدر حوصله داشتی و برای جزیی ترین کارها این قدر وقت میذاشتی.
مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت: دقیقا همین قدر.
راست می گفت . خاطرات بچگی من آمیخته با مهربانی ها و از خودگذشتگی های بی حد مادرم و نگاه های متعجب اطرافیانه. بهترین دوست دوران نوجوانیم مادرم بود و این همیشه باعث تعجب دوستان و همسالانم می شد.
ممنونتم مامان.