آقا امیر حسین آقا امیر حسین ، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره

گل پسر قند عسل

ناز آن گیسو که دل بی تاب اوست

الان من و شما نازدونه توی آرایشگاه کودک نشستیم و منتظریم نوبت شما بشه. هوا گرمه و باید موهای خوشگلتو کوتاه کنم نمیدونم چرا یهو دلم گرفت. خنده داره ولی دلم واسه موهات که این مدت بلند شده بود تنگ میشه. دگ از این خنده دار تر نمیشه ولی چه میشه کرد مادر بودن یعنی واسه همه چیز بچت ذوق کنی و دلتنگ بشی. وگرنه چیزی که غصه نداره مو ئه. نفسم ، امیرحسینم، ببخش که ی مدته دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم. لپ تاپ و کامپیوترمون با هم خراب شده و با گوشی هم عکس درج نمیشه. ...
13 ارديبهشت 1394

این روزها

این روزها نشسته ام و به روزها نگاه می کنم. روزهایی که پر است از لبخند ها ، بازی ها، شیطنت ها و شیرین زبانی های   تو. نشسته ام و بالیدندت را تماشا می کنم. گوش سپرده ام به لهجه زیبای تو که هنوز همه «ر » ها را « ل» می گویی : دوباله. با تو همه شعر های قدیمی را دوباره مرور می کنم : ماهی سرخ و زرد من ...هر چند که تو فقط شعر های خودت را دوست داری. همان هایی که در مورد پارک رفتن دیروز، یا بازی صبح یا غذایی است که نخورده ای و چه دلنشین است آهنگ ها و قافیه هایی که به شعرهایت می دهی. مردی شده ای برای خودت مادر. فدای تو مرد کوچکم.  
25 بهمن 1393

تقدیم به آقا سیدالساجدین

چقدر تب مهربان بود وقتی که بر پیشانیت بوسه زد تا داغ تو بر داغ هایمان افزوده نشود. و بیماری چقدر با دل های ما که از ازل بیمار چشمان مهربان تو بود ، مدارا کرد تا تو بمانی و ما بی صاحب نشویم. اشک های بی امان ما نثار سجده های پر سوز و گدازت یا سید الساجدین. امروز چه آسوده به دیدار پدر می روی. در زمین نبودنت محشری به پا کرده و در آسمان ملائک صف به صف مقدمت را شکوفه باران می کنند. دست های عباس بی تاب در آغوش کشیدن توست. چه محشری به پا کرده ای قره العین حسین -علیه السلام- . اینها که صبوری از کف داده و نامت را عاشقانه زمزمه می کنند هفتاد و دو تن شهدای کربلایند. این علی اکبر است و آن دیگری علی اصغر. آه . و آن حسین است که بی تاب...
28 آبان 1393

سفر بخیر

نازدونه پسرم، من همیشه عاشق سفر بوده و هستم. از ظواهر امر پیداست که شخص شخیص جنابعالی هم دست کمی از والده گرامی ندارید! مرداد ماه همراه بابا جون و مامان جون و دایی احمدرضا رفتیم شمال و بعد از اون هم اردبیل. شاید بتونم بگم بهترین سفری بود که تا حالا داشتم. شما که حسابی کیف کردی و خوش گذروندی مخصوصا که باباجون و مامان جون مهربون هم همراه ما بودن. یکی از استراحت گاه های جاده ماسوله و گل پسری که بعد از یه خواب راحت با همبازی های خوبش اعم از بچه های آلاچیق بغلی و مرغ و خروس ها بازی می کنه. هر چی به شما می گفتم که لازم نیست موقع عکس گرفتن با دهن پر از کباب بگی : یک دو سه ، فایده نداشت... جاده اسالم - خلخال فوق ...
2 آبان 1393

تقدیم به زلالی آب و صبوری سنگ

وقتی از همه دنیا خسته می شوم و دلزده. وقتی بی پناهم و آزرده. وقتی دلم می خواهد کسی عمیق و بی انتها دوستم بدارد عجیب دلم  تنگ می شود که سر بگذارم بر زانویش و با نوازش دستانش تا اوج بی دغدغه گی ها پرواز کنم. آغوشش چقدر مهربان است و امن. انگار هر چه بهارهای زندگیت بیشتر می شود و پاییزهایش افزون ، بیشتر دل تنگ بی دغدغه گیه آغوشش می شوی. مادرم را می گویم همو که به زلالی آب است و به صبوری سنگ.     مامان مثل همیشه با حوصله خاص خودش مشغول بازی با امیر حسین بود و به کارهاش هم  می رسید. گل پسر من هر چند دقیقه از ته دل می خندید و می گفت :مامان جون جونی. من مثل همیشه مبهوت این همه حوصله و سلیقه بودم ...
3 مهر 1393

چیس

تازه فهمیدم چرا هر وقت می خوام ماکارونی بپزم قبلش یه مشت ماکارونی نپخته طرح دار ازم میگیری و  چرق و چروق می خوری. امشب یه بسته خوش آب و رنگ ماکارونی از کابینت در آوردی و میگی : مامان باز کن. من: مامان جون یه چیزه دیگه بخوریم ، ماکارونی الان خوب نیست. شما : این ماکوکی نیس، این چیسه. الهی بگردم بچه چیپس ندیدمو . من می خوام شما ناز دونه، سالم و پر انرژی  باشی و هیچ وقت مریض نشی. واسه همین واست چیپس و پفک نمی خرم. اما چه کنم که از صبح تا شب تلویزیون چیپس و پفک تبلیغ می کنه. اولین باری که دیدی یه نفر پفک می خوره با اشتیاق فریاد می زدی : هبیج هبیج (هویج) امشب خیلی بد خوردی زمین و حسابی دردت گرفت. یه گریه مفصل هم کردی...
30 شهريور 1393

خبار کاری

دقایقی قبل: مامان زهرا: عزیزم چه دندونای خوشگلی داری. بخند مامان دندونی نازتو ببینه. گل پسر: مامان زهرا: وای چقدر دندون داری . خوش به حالت. گل پسر : مامان زهرا : یادته نی نی بودی دندون نداشتی؟ ببین حالا چند تا دندون داری. گل پسر : مامان زهرا دهن باز کن. وای دندون دالی مد(مرد) شدی، عالی شدی. مامان زهرا:   وقتی پسرم خرابکاری می کنه: مامان زهرا خبارکاری کردم.   دیروز که می خواستیم بریم خونه باباجون اینا : بلیم باباجون کباب دوسو بوکنم.( درست بکنم)   ...
30 شهريور 1393