آقا امیر حسین آقا امیر حسین ، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره

گل پسر قند عسل

پسرم بیا بزرگتر بشیم

گلکم آدما وقتی کوچیکن ، وقتی ظرف دلشون کوچیکه، بدی دیگرون بهمشون میریزه. اما وقتی بزرگ میشن ، وقتی می خوان دلشونو آسمونی کنن دیگه عبور یه تیکه ابر سیاه دل آزردشون نمی کنه. الان من خوشحالم و احساس می کنم روز خوبی رو گذروندم، نه به خاطر جاهایی که رفتم ونه به خاطر کسایی که دیدم بلکه به خاطر حس خوبی که از فکر کردن به کارای امروزم بهم دست میده. خوشحالم به این خاطر که می بینم عبور تیکه های سیاه ابر غمگینم نکرده. خوشحالم چون  با وجود دیدن آدمای ناخوشایند ناخوش نشدم. خوشحالم چون می بینم دیگه بدی آدم هایی که در حقشون خوبی کردم واسم خنده دار شده. خدایا شکرت . این حس خوب رو مدیون الطاف همیشگیه تو هستم. ممنون خدا جون. پسرم، نازنینم اینا...
3 خرداد 1393

25 ماهگیت مبارک کوچولوی قشنگم

25 ماهگیت مبارک عسلم.باورش برام سخته ولی تو 25 ماهه شدی. ماشالا  یادم میاد یه روزی حتی نمی تونستی درست دست و پاتو تکون بدی و اون قدر کوچیک و حساس بودی که همش می ترسیدم  آسیب ببینی. هستی مامان ، تو قرار بود روز 4 اردیبهشت به دنیا بیای اما شب 2 اردیبهشت دیگه تکون نمی خوردی و ورجه وورجه نمی کردی، منم حالم خوب نبود واسه همین فرداش با مامان جون و دایی احسان و عمه الهام(دختر عمه مامان) رفتیم بیمارستان . وقتی بهم گفتن باید همون روز عمل بشم خیلی ترسیدم . بابا سعید یاسوج بود . بابا جون تهران بود . دایی احمدرضا شهرکرد سربازی بود. پدرجون ، مادر جون ،عموها و عمه هم شیراز نبودن. از فامیلای درجه یک فقط مامان جون و دایی احسان و عموصادق شیر...
2 خرداد 1393

پوپه کا

یکی از فانتزیای پسر ما اینه که با یه بادکنک بازی کنه .بعد با خودکار اونو بترکونه که به قول خودش بگه : کا. بعد تکه های بادکنکو بده به بابا سعید تا ازشون توپ های کوچیک درست کنه و بعد اونا رو هم  بترکونه و بخنده.  ناز پسر ما به این پروژه میگه : پوپه کا. امروز ظهر ناغافل یکی از بادکنکا رو تروکوندن که باعث شد مامان زهرا 3 متر بپره هوا و بگه : ترسیدم. امشب وقتی پاستیل مامان باز ترتیب یه بادکنکو داد بدون معطلی گفت : مامان تسیدیم. بخورمت الهی که این قدر خوشمزه ای. پسر ما این روزاموقع خواب یه شعر جدید می خونه : گنجیشکک اشی مشی  البته با ادبیات خودش : گندیشک مشی مشی    بوم ما مشی      با میاد   ...
31 ارديبهشت 1393

از جنس نیاز

مامانای گل نی نی وبلاگی بیاید همه مون با هم دست به دعا برداریم و واسه یه مامان مهربون و صبور که یک سال و نیمه گل دخترشو ندیده دعا کنیم. خیلی حال بد و وضع سختیه حتی نمی تونم تصور کنم یه روز امیرحسین گلمو نبینم و صدای خنده اش رو نشنوم . خدایا به این مادر مهربون کمک کن . دخترش رو نور چشمش قرار بده و هر چه زودتر این ناز دونه رو به مامانش برسون. الهی آمین.  
30 ارديبهشت 1393

پایان یک حس مادرانه

چه حس زیبا و دلپذیری است وقتی کودک گرسنه ات را در آغوش می گیری و از شیره جانت به او می خورانی. شب ها که خواب شیرین ترین نعمت خداوندی است با صدای کودکانه و خواب آلودش بیدار می شوی و در آغوشت میفشاریش تا نکند گرسنگی آزارش دهد. یک ماهی می شود که دیگر این حس مادرانه را تجربه نمی کنم. سخت دلتنگ می شوم اما می دانم این بخشی از رویای بزرگ شدن توست که مادرت برایش تلاش می کند. یک روز می رسد که تو مردی مستقل و بالنده شوی ، آن روز تماشای تو بزرگترین لدت زندگی مادرت خواهد بود اما از آن لذت بخش تر مهربانی توست که مرا به یاد این روز ها بیندازد. این روز ها که گاه و بیگاه خود را در آغوشم می اندازی و دستت را دور گردنم حلقه می کنی و گونه هایم را بوسه باران....
27 ارديبهشت 1393

امیرحسین دردنیای دیجیتال

علاقه تو گل پسر  به لپ تاپ از چهار ماهگی شروع شد. شاید باور کردنی نباشه اما هر وقت یه فشرده ساز عکس نصب کردم یه عکس از چهار ماهگیت میذارم که  پشت لپ تاپ ایستادی. هر وقت جایی کسی با لپ تاپ کار می کرد جیغ میزدی و می خواستی بپری سمتش. یه بار توی یه فروشگاه با این حرکت باعث شدی چشم یه خانمه از حدقه بزنه بیرون و بگه : ماشالا باید از این بترسه نه این طوری بپره سمتش. لازم به یاد آوریه که وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی، دایی احسان جهاندیده! از روی تجربه به من گفت :خواهش می کنم هیچ وقت نذار بچت بفهمه لپ تاپ و موبایل چیه و میشه باهاشون بازی کرد و ما هم تمام سعیمونو کردیم ولی بی فایده بود. دیگه حالا میری از موبایل بابا واسه خودت فیلم میذاری...
24 ارديبهشت 1393

پدر ها و پسر ها

پدر ها و پسر ها ، هر کدام قصه ای دارند. در تاریک و روشن ذهن من هزار قصه می چرخد. از پدری که برای پسرش نامه ای جاودان نوشت و او را بخشی از وجود خود دانست تا پدری که در هنگامه شمشیر ها و نیزه ها لبان خشکش را بر خشکی لبان پسر نهاد و اندکی بعد سر او را به دامان. قصه ات را نازنینم زیبا بنگار. پر از مهربانی و همدلی. پسرک شیرین ، آرام روی تخت خوابیده بود. مادر اتاق را مرتب می کرد و به کار های عقب مانده اش می رسید. پدر روی زمین دراز کشیده بود  تا کمی استراحت کند اما خوابش برده بود. چیزی افتاد . پدر از صدای آن برخاست و خیال کرد شاید پسرک دلبندش باشد. فاصله اش تا تخت دو متر هم نمی شد اما انگار پاها یاریش نمی داد . آرام زیر لب مقدسین را به ی...
23 ارديبهشت 1393

پرفسور امیرحسین

در بالکن باز بود ، صدای سلام و علیک دوتا مرد از توی کوچه به زحمت شنیده می شد. حدس زدم شاید یکی از اونا دایی احسان باشه که یهو پاستیل مامان گفت : دایی ایسانه، دایی ایسان سنام، کوبی؟ دایی ایسان کله بوو شد.دایی ایسان بیا. و دوید سمت در و به قول خودش پمپایی پوشید و جلوی در آسانسور دم گرفت که : دایی ایسان بیا. دایی ایسان بیا. فدات بشم حلوای تر، جدیدا هر کی سر به سرت میذاره اگه شدتش زیاد باشه میگی :نکن . اگه کم باشه میگی: لولویی(فضولی) نکن. خدا رو شکر که من و بابا تمام سعیمون رو میکنیم که به شما زیاد بکن و نکن نگیم وگرنه چی میشد. چند وقت پیش که باز رفته بودی سراغ کابینت قابلمه های مامان زهرا ، همیین طور  قابلمه بازی می کردی و هی میگفتی ...
22 ارديبهشت 1393

چقدر خوشحال شدم

"از اشک ها و شکایت ها که بگذریم اعتراف می کنم وقتی مادرم می خندد خوشبختم." توضیح باشد برای بعد، فقط اینکه چه حس خوشی است اینکه مادر باشی و چه راحتی بی دغدغه  و شادمانی است وقتی پاره جگر مادری باشی که می کوشد دلتنگیت را با معجون کلمات دلداری دهد و وقتی می بیند تو هنوز هم دلتنگی خودش را به آب و آتش می زند تا عسل به کامت بریزد. خدایا شکرت براین نعمت که من هم مادرم و هم فرزندی که عسل به کامش ریخته اند. بوسه های سپاسم نثار گام های سبکبارت مادر.  
16 ارديبهشت 1393

قدم نو رسیده روی چشمانم

اردیبهشت را دوست دارم به خاطر آواز شادمانه چلچله هایش. اردیبهشت را دوست دارم به خاطر خنکای صبح و پسین دلگشایش. اردیبهشت را دوست دارم به خاطر عطر بهار نارنجی که همه کوچه های شهر را پر می کند. و اینها همه بهانه است.  اردیبهشت را دوست دارم به خاطر تو ، به خاطر آمدنت ، وگرنه پیش از تو هم چلچله ها می خواندند، صبح ها خنک و پسین دلگشا بود،پیش از تو هم اردیبهشت که می شد عطر بهار نارنج همه شهر را می گرفت. اما من چنین شیفته اردیبهشت نبودم. عزیزکم، صدای تو در گوش من از آواز همه چلچله ها زیباتر است و عطر موهایت در شامه من از هرچه بهار نارنج خوشبو تر. سجده می کنم بر آستان آن قادر بی همتا به خاطر صدای خنده هایت که خانه را پر می کند. به خا...
2 ارديبهشت 1393