پدر ها و پسر ها
پدر ها و پسر ها ، هر کدام قصه ای دارند. در تاریک و روشن ذهن من هزار قصه می چرخد. از پدری که برای پسرش نامه ای جاودان نوشت و او را بخشی از وجود خود دانست تا پدری که در هنگامه شمشیر ها و نیزه ها لبان خشکش را بر خشکی لبان پسر نهاد و اندکی بعد سر او را به دامان. قصه ات را نازنینم زیبا بنگار. پر از مهربانی و همدلی. پسرک شیرین ، آرام روی تخت خوابیده بود. مادر اتاق را مرتب می کرد و به کار های عقب مانده اش می رسید. پدر روی زمین دراز کشیده بود تا کمی استراحت کند اما خوابش برده بود. چیزی افتاد . پدر از صدای آن برخاست و خیال کرد شاید پسرک دلبندش باشد. فاصله اش تا تخت دو متر هم نمی شد اما انگار پاها یاریش نمی داد . آرام زیر لب مقدسین را به ی...
نویسنده :
مامان امیرحسین جان
3:38